نامش را در فصل توتخوران چهار سال پیش، جایی لابهلای انبوه خاطرات اهالی قدیم قلعه وکیلآباد شنیدهایم و فرصت مغتنمی بود که بعد از این همهمدت بتوانیم او را در زیر سقف یکی از خانههای این محله پیدا کنیم.
اما پای خاطراتِ تاریخِ زنده وکیلآباد را تنها به احتساب رقمی که نشسته توی سجلش، به این سطرها باز نکردیم. نام حاجحسن شاهدی علاوه بر اینها که گفتیم، این روزها با پسوند «پدربزرگ» روی زبان ۱۰۱ زن و مرد پیر، جوان، نوجوان و کودک میچرخد تا کسی که هنوز هم خودش را رعیتِ حاجحسین ملک معرفی میکند، آقای خیلی از وکیلآبادیها باشد.
همه اینها را بگذارید کنار اینکه پیرترین درخت توت این حوالی صدوبیستسالی است توی خاکی ریشه گرفته که گوشهای از حیاط خانه او محسوب میشود؛ درختی که انگار پابهپای روزگار او قد کشیده و سایه افراشته است تا رفیق تکیده مردی باشد که روزگارِ پشتِ سر گذاشتهاش را جستهوگریخته کلمه میکند، بیآنکه سالی را با عدد بهخاطر بیاورد. گزارش پیشرو روایت مستقیم او از ۹۱ سال سرد و گرم چشیدن روزگار است.
- خودتان را معرفی کنید؟
حسن شاهدی هستم. متولد ۱۳۰۳ در روستای سنگ آتش که گمانم حوالی فریمان میشد.
- شنیدهایم شما قدیمیترین فرد وکیلآباد هستید، کمی از حالواحوالتان بگویید؟
۶۰ سال بیشتر است که در این محله زندگی میکنم. اوایل کشاورزی میکردم و گاوداری داشتم. مدتی هم رعیت حاجآقا ملک بودم. بعد هم به استخدام شهرداری درآمدم و این روزها مقرری بازنشستگیام را از این سازمان دریافت میکنم.
- آقای شاهدی! چند فرزند، نوه و نتیجه دارید؟
سهبار ازدواج کردم. از همسر اولم یک فرزند و از دومی چهار فرزند دارم؛ البته همسر دومم پنجبچه از ازدواج اولش داشت که همه آنها در خانه من عروس و داماد شدند و حالا بچههای آنها هم مرا آقابزرگ صدا میزنند. با این حساب شمردهایم و بیش از ۱۰۰ نوه، نتیجه و نبیره دارم.
- اهالی میگویند قدیمیترین درخت توت وکیلآباد هم در حیاط خانه شماست؟
بله. این درخت توت بیشتر از ۱۲۰ سال دارد و هنوز هم هر تابستان بهبار مینشیند. این خانه را حاجآقا ملک به من واگذار کرد و آن زمان این درخت نزدیک به ۷۰ سال داشت.
- حاجآقا مدرسه رفتهاید؟
مدرسه که نه، اما در روستای خودمان مکتب میرفتم. شیخعظیم و شیخ عوضنامی بودند که به بچهها قرآن و حدیث آموزش میدادند. نماز خواندن را هم آنجا یاد گرفتم.
- چه شد که به شهر آمدید؟
برای کار آمدم. توی باغهای حاجحسینآقا ملک کار میکردم. همینجا هم زن گرفتم. خدابیامرز زن اولم سل گرفت و توی جوانی فوت کرد. خیلی دکتر بردم و دوادرمانش کردم، اما عمرش به دنیا نبود. برایم پنج بچه به دنیا آورد که چهارتایشان در همان بچگی فوت کردند.
- بعد از آن چه شد؟
زن دوم و سوم را هم گرفتم. (با خنده رو به خبرنگار میگوید: چهارمی را هم میخواهم بگیرم. قرآن که خواندهای؟ در قرآن نوشته هر مرد باید چهار زن بگیرد. فقط بچهدار شدن توی این سنوسال کمی مشکل شده.)
- پس تا توانستهاید، مهریه و شیربها دادهاید؟
قدیم این حرفها نبود. مهریه زن اولم ۲۰۰ قِران بود. دومی ۲۰۰ تومان. (با خنده به همسرش اشاره میکند) مهریه سومی از همه بیشتر بود. ۱۲ سکه مهر همین خانم کردم.
- از کشاورزی و دامداری در قدیم بگویید؟
گفتن ندارد. زحمت بیمزد میکشیدیم؛ مثلا یادم هست یک سال چوپانی کردم و در آخر دوازدهتا یک تومانی گذاشتند کف دستم. شکممان را هم با روزی یک قرص نان سیر میکردیم. این نان را صاحبکار میداد. خمیرش را با کمی آرد گندم و تخم آسیابشده علف تهیه میکردند و قوتی نداشت.
- شکل قدیم این محله را خاطرتان هست؟
بله، به اینجا هنوز هم قلعه وکیلآباد میگویند. اوایل اینجا به شکل قلعهای بود که ۶ برج داشت، اما دست روزگار همه را خراب کرد و تنها نامش را باقی گذاشت.
- اگر بخواهید به عنوان کسی که نزدیک به یک قرن عمر گرفته، جوانترها را نصیحت کنید، چه میگویید؟
تنها میگویم راه خدا را پیش بگیرند. خدا همه راههایی را که باعث سعادت انسان میشود، در قرآن آورده است. قرآن میگوید: «عدل و قسط را بهپا دارید و در حق مخلوقات خدا جفا نکنید. به یکدیگر نیکی کنید تا به شما نیکی کنند.»
نمیدانم چه سالی میشود، اما روزی که روسها شهر را اشغال کردند، خوب یادم هست. با اسب آمدند. از سمت مزدوران بود که ریختند توی شهر؛ البته سربازهای ایرانی جلویشان را گرفتند، ولی تلفات زیاد دادند و مجبور به عقبنشینی شدند. دوتا از اقوام ما که توی ارتش بودند، تعریف میکردند که فرماندهشان دستور داده فرار کنند؛ یعنی جانشان را بردارند و دربروند.
روز اول اشغال با چند هلیکوپتر اعلامیههایی را روی سر مردم ریختند که توی آن نوشته بود: «ایران در تصرف ماست». روزگار سختی بود. نامسلمانها خیلی ظلم کردند. علاوه بر این به حرم مطهر حضرت هم خیلی اهانت شد؛ مثلا یک گله گوسفند میآوردند و توی صحن رها میکردند یا گاو، گوساله، اسب و استرشان را در ورودی صحن میبستند؛ البته خدا هم حقشان را گذاشت کف دستشان. طاعونی آمد که همهشان را تارومار کرد، طوری که مجبور شدند شهر را خالی کنند.
از رضاشاه نقلقولهایی توی خاطرم مانده. خیلی به مردم ظلم کرد. زمانی شهر فریمان را بازسازی میکردند. دستور داده بود که هرکسی باید ۱۰ روز بدون مزد کار کند. این برای مردم امکان نداشت، چون رعیت قدیم همه روزمزدکار بودند و با همان، شکم زن و بچههایشان را سیر میکردند. ۱۰ روز کار بیمواجب یعنی ۱۰ روز گرسنگی خانوادههای رعیت. آخر هم که آه همین مردم دامنش را گرفت و شنیدم به یک جزیره تبعیدش کردند و همانجا هم مرد.
انقلاب خودمان هم که این آخریها رخ داد. روزی که بیمارستان امامرضا (ع) شلوغ شد، من هم آنجا بودم. سرهنگی به سربازش دستور داد تا به سمت مردم شلیک کند، اما او قبول نکرد. سرهنگ هم همانجا جلوی چشم مردم آن سرباز را کشت.
این اتفاق، مردم را عصبانی کرد و باعث شد همه به سمت سرهنگ حمله کنند و او را بکشند. مردم تکه تکهاش کردند و بعد هم درگیری شروع شد. تانکها که آمدند، خیلیها کفشهایشان را درآوردند و پابرهنه به سمت باغ بیمارستان فرار کردند.
قدیم پسرها سربازی نمیرفتند. آژانها و مردهای دولتی همه رشوهبگیر بودند. ما هم پولی بهعنوان شیرینی میدادیم و سربازی نمیرفتیم. یعنی آژانها میآمدند روستا و از کدخدا میخواستند تا اسم پسرهای بالغ را بگوید.
کدخدا هم خانهبهخانه میآمد، ۳۰ تا ۴۰ قِرانی میگرفت و اسمت را خط میزد. بعد کمی از پول را خودش برمیداشت و باقی را میداد به ماموران دولتی؛ البته این قضیه همانجا تمام نمیشد. ما برای اینکه سربازی نرویم، ناچار بودیم هرسال همین مقدار پول را به کدخدا بدهیم تا او اسممان را از توی کاغذهای دولتی خط بزند.
این منطقه ۴۰ سالی هست که آب لولهکشی دارد، اما قبل از آن مردم آب مایحتاجشان را از آبانباری که هنوز هم هست و تبدیل به زورخانه شده، تهیه میکردند. مردم مجبور بودند هر روز دوبار صبح و عصر ۳۰ پله آبانبار را پایین بروند و آب بردارند.
اوایل آب در حوضچهها بود و وکیلآبادیها با سطل آب میکشیدند، اما بعدها یک شیر برای آبانبار درست کردند. معمولا پارچهای به سر این شیرها میبستند تا جلوی آشغال یا حشراتی را که توی آب بود، بگیرد و تقریبا تمیز و سالم سر سفره مردم برود.
روزی که روسها شهر را اشغال کردند، با اسب از سمت مزدوران آمدند
قدیم دکتر نبود. هرکسی هم که مریض میشد، داروی گیاهی برایش تجویز میکردند. تا شهر خیلی راه بود و ماشین هم نبود تا مریض را با آن به دکتر برسانند. فقط یک اوستاحسننامی بود که هرسال به دعوت مردم، برای ختنه پسربچهها به اینجا میآمد.
اوستاحسن یک دوچرخه داشت که با آن خودش را از پاچنار به وکیلآباد میرساند. وکیلآباد یک قابله هم داشت که مادر جلال صدایش میکردند. زن خوبی بود و بیشتر بچههایی را که حالا ۴۰ تا ۵۰ سال دارند، او
به دنیا آورد.
این خانه و زمینش را از حاجآقا ملک دارم. رعیت او بودم و توی باغهایش کار میکردم. مرد سخاوتمندی بود و به همه کسانی که روی زمینهایش کار میکردند، سقفی هم برای زندگی هدیه میداد. روزی که این خانه را به نام من زد، گفت: «نهتنها تا روزی که زندهام، بلکه بعد از آن هم کسی حق ندارد چیزی را که به رعیتم بخشیدم، از او پس بگیرد.» یک بنجاق هم از خودش دارم که در آن، این زمین و خانه را به من بخشیده. من هم از همانوقت تا به امروز اینجا
زندگی کردهام.
قدیم شهر تا این اندازه بزرگ نبود. این همه ساختمان نداشت. هوا هم همیشه تمیز و صاف بود؛ برای همین اگر صبح خروسخوان از خانه بیرون میزدید و میرفتید روی کوهی که پشت همین خانهها بود، میتوانستید حرم را بهراحتی ببینید. وکیلآبادیهای قدیم که سنوسالدار بودند و پای رفتن به حرم را نداشتند، از بالای همین کوه آقا را سلام میدادند و زیارت خاصه میخواندند.
مردم قدیم رسمورسوم زیادی داشتند که این روزها فراموش شده است؛ مثلا عیددیدنی دستهجمعی، یکی از همین رسوم است. یادم هست شیخحسیننامی بود که بزرگ محله وکیلآباد محسوب میشد.
مردمِ تمام این ناحیه روز اول سال را در خانه او جمع میشدند و عیددیدنی اول آنجا بود. بعد هم همه همسایهها دستهجمعی راه میافتادند و به خانه یکی دیگر از بزرگان و ریشسفیدهای محل میرفتند. به این روش همه محله در روز اول عید، همدیگر را میدیدند و عید را به هم تبریک میگفتند.
عروسیهای قدیم که مثل حالا نبود. یک دست لباس برای عروس میخریدند و یکی هم برای داماد. شیربها و مهریه هم هرچند سال بین مردم کم و زیاد میشد، اما آنقدرها مهم نبود. یکی از رسمهایی که حالا از یاد رفته، همین نار انداختن بود.
چندساعت مانده به مراسم نار انداختن، یکی انارها را با دست له میکرد، طوری که با اولین ضربه از هم پاشیده شود. بعد هم انارها را میدادند به داماد. او هم نامردی نمیکرد و سر عروس را نشانه میگرفت. این مراسم هنوز هم در روستاهای خراسان وجود دارد، اما دامادهای امروزی میترسند و انار را طوری پرتاب میکنند که از روی سر عروس رد شود.
* این گزارش پنج شنبه، ۲۷ فروردین ۹۴ در شماره ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.